وبلاگ گروهی دانشجویان دانشگاه کاویان

ما برآنیم تا نظرات خود را در مورد مسایل مختلف اعم از بازاریابی، مدیریت منابع انسانی، مدریت فروش و ... به اشتراک بگذاریم

وبلاگ گروهی دانشجویان دانشگاه کاویان

ما برآنیم تا نظرات خود را در مورد مسایل مختلف اعم از بازاریابی، مدیریت منابع انسانی، مدریت فروش و ... به اشتراک بگذاریم

عقاب زندگی خود را فراموش نکنید

                    

سلام دوستان مطلبی رو از کتاب(هفده داستان کوتاه کوتاه)خوندم برای من مفید واقع شد گفتم اینجا بذارم تا شما هم استفاده کنید   

 

                        

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

                            

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

 


نتیجه گیری:     

زندگی انعکاسی از آرزوهایت است...اگر میخواهی عقابی باشی بمانند عقاب عمل کن و به جوجه مرغ گوش فرا نده.



تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

                        

نظرات 3 + ارسال نظر
عظیم یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:27 http://azimco.blogsky.com/

سلام .وبلاگتان را مشاهده کردم موفق باشید . یکی دوتا داستانک دارم دوستداشتید یه سری بزنید از نظراتتان استفاده میکنم .

اعظم دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:14

سلام زهرا جون
داستان غم انگیزی بود خیلی دلم برای اون عقابه سوخت اما نتیجه گیری خوبی داشت
ممنون

سلام اعظم جونم
به نظر من غم انگیزتر موقعیه که این جور داستانهارو در مورد آدمها بشنوی شاید اون موقع زار زار گریه کنی حالا اینکه حیوون بود یا خدای نکرده ماها در مورد خودمون بعدا بفهمیم که جی باید می شدیمو چی شدیم خدا اون روز و نیاره.
ممنون از نظرت

مرجان سالاری سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:04

سلام زهرا خانم
داستان بسیار آموزنده و تأمل برانگیزی بود،راستش من الان نمیدونم چی باید بگم فقط همین قدر بگم که اگه انسانها به خودشون و به توانایهاشون ایمان داشته باشن دیگه تحت تأثیر افراد منفی اندیش قرار نمیگیرن و اینو به یاد داشته باشیم که از همنشینی با افراد نا امید و منفی نگر دوری کنیم.
ولی کسانی که مثل این عقاب از ابتدا چشم در خانواده هایی باز میکنن که راهی برای رسیدن به موفقیت و پیشرفت ندارن ،مگر اینکه به صورت اتفاقی افراد موفقی رو ببینن و اگر اراده ی قوی هم داشته باشن اونوقت راه موفقیتشونو پیدا کنن.
ممنون زهرا جون

سلام مرجان عزیز
به نظر من افراد زیادی وجود دارند که به تواناییهاشون ایمان ندارند چرا که با اولین شکستی که می خورند همه چیز رو رها میکنند و نا امید میشن و این یعنی اینکه اصلا به خودشون وتواناییهاشون ایمان ندارند حتی خود ماهام دقیقا بعضی وقتهابا اولین شکست همه چیز رو رها میکنیم که البته من امیدوارم ماها با این مطالبی که مینویسیم درس عبرت بگیریم وخودمونو تغییر بدیم.
ممنون از نظر ارزنده ت عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد