وبلاگ گروهی دانشجویان دانشگاه کاویان

ما برآنیم تا نظرات خود را در مورد مسایل مختلف اعم از بازاریابی، مدیریت منابع انسانی، مدریت فروش و ... به اشتراک بگذاریم

وبلاگ گروهی دانشجویان دانشگاه کاویان

ما برآنیم تا نظرات خود را در مورد مسایل مختلف اعم از بازاریابی، مدیریت منابع انسانی، مدریت فروش و ... به اشتراک بگذاریم

الحمدلله الذی جعلنامن المتمسکین به ولایت امیرالمومنین علیه السلا

این روز ها چه روز های با عظمتی است :  

موسی به طور می رود و فاطمه به خانه علی 

ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه و محمد با علی به غدیر  

و حسین با هستی اش به کربلا و مهدی زهرا به عرفات  

 

 

 

 

سلام ............

سلام  ؛

عازم یک سفرم  ؛

سفری دور به جایی نزدیک؛  

سفری از خود من تا به خودم؛  

مدتی هست نگاهم به تماشای خداست و  

امیدم به خداوندی اوست؛  

ماه مهمانی و بخششو لطف خدا مبارک ؛ 

 

  

 

التماس دعا

ماجرای انعام 5 دلاری بیل گیتس

بعد از خوردن غذا بیل گیتس رئیس بزرگترین شرکت نرم افزاری جهان (مایکروسافت)

5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد.

پیشخدمت ناراحت شد.

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت گردید و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری ، فرزند شما

50 دلار به من انعام داد . درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی

زمین، فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس لبخندی زد و جواب معنا داری گفت :

او فرزند پولدار ترین مرد روی زمینه

ولی من پسر یک نجار ساده.

اقرا باسم ربک الذى خلق،..........

 

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد                              

                دل رمیده ما را انیس و مونس شد


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت                 

                  بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد


ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

                 فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست                       

               گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد  

  

  
                                     
        

علی مع الحق و الحق مع العلی

سلام به تمام دوستان خودم عیدتون مبارک ( روز مرد هم مبارک ) امیدوارم توی اعیاد رجبیه یادی از ما هم بکنید مخصوصا در روزهای بزرگ اعتکاف  

التماس دعا  

دو روز مانده به پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)

 

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود .

سال نو میلادی مبارک

مراسم تغییر مکان از “سال ببر” به “سال خرگوش

برای موفق شدن باید پشت کار داشت

دو پسر بچه که در جاده ای در حومه شهر مشغول قدم زدن بودند با دو بطری شیر مواجه شدند که برای توزیع در شهر گذاشته بودند . کسی در آن اطراف نبود آنها در بطری ها را برداشته و به درون هرکدام از آنها یک قورباغه انداختند و سپس در هر دو بطری را بستند .

مدتی بعد افرادی آمدند و ظرف های شیر را برای توضیع در شهر با خود بردند . در بین راه قرباغه ای که در بطری شماره ۱ بود با خود گفت : این وحشت ناک است ! منن نمی توانم در این بطری را باز کنم برای اینکه بسیار سنگین است و همچنین من تا کنون حمام شیر نگرفته ام و الان بهترین وقت برای این کار است و چون نمی توان به بالای بطری برسم و در آن را با فشار باز کنم کاری نمی شود کرد و او تلاشی نکرد !

زمانی که در بطری شماره 1 را باز کردند یک قورباغه مرده در آن یافتند . شرایط مشابهی برای بطری شماره 2 نیز وجود داشت و قورباغه ای که در بطری شماره 2 بود به خود گفت : من نمی توانم در بطری را باز کنم برای آنکه بسیار محکم و همچنین سنگین است اما از پدرانم یک چیز یاد گرفته ام و آن شنا کردن است . پس او همچنان به شنا کردن ادامه داد و وقتی که در بطری را برداشتند او به بیرون پرید و نجات پیدا کرد .


نکته مدیریتی :

برای موفق شدن باید پشت کار داشت و کسی که پشت کار ندارد موفق نخواهد شد